امشب خیلی سرد بود. جمعه هم بود. من پارک بودم. ۴ تا پیر مرد داشتن دو به دو با هم پینگ پنگ بازی میکردن. یکیشون نزدیکای ساعت ۶ به یکی دیگه گفت "مگه نمیای بریم مسجد نماز بخونیم؟" فکر کنم با هم قرار داشتن که مسجد هم برن. اون یکی خیلی دوست داشت پینگ پنگش رو ادامه بده. داشت بهش خوش میگذشت. به اون یکی گفت "وضو ندارم که!" بعد اون یکی یه خورده نگاهش کرد و گفت " خوب میریم اونجا میگیریم" بعد ورش داشت راه افتادن سمت مسجد. بیچاره وقتی داشت میرفت با حسرت داشت اون دو تای دیگه رو نگاه میکرد که داشتن با خالی شدن عرصه و با فراغت خاطر پینگ پنگشون رو بازی میکردن. ما هم خندیدیم.
اومدم خونه بعدش در حالیکه مهدی فیلمهام رو نیاورد پس بده بهم. شام نون و خامه و شامی خوردم. دو تا چایی هم خوردم. الان پاهام رو تکون میدم و تایپ میکنم. تا چایی میخورم مجبورم برم مستراح. فردا هم روز از نو روزی از نو.
اینجوری که من اون بالا تعریف کردم، آدم بمیره بهتره.
عزیزم شما چرا ساختار ذهنیت اینجوریه ؟
پینگ پنگ و مسجد و هوای سرد و شما و بعدش هم مستراح !
میدونی چیدن کلمات کنار هم فکرت رو باز مبکنه ؟
ولی اینطوری که شما چیندی بدتر گیج میکنی خودتو
باز شو یکم ... بذار فکرت جهت بگیره
اینجوری هنر نوشتنت هدر میره ها !
شاید هم این مدل تنبلی فکری رو بهش عادت کردی .... نمیدونم
در ضمن من عاشق اون پاهاتم که داره تکون میخوره .... خوب بلدی خودتو لوس کنی ها !
بوس بوس
مستراح نه
بگو موال
آره درسم تموم شد باس برم بازار
خوابالو هم میگه بیا وردستم :-))
موال هم نه بگو بیت رهبر !