من معتاد شدم به prison break دیدن. تا ساعت 4 صبح یه چشمی داشتم نگاه میکردم تا تموم شد. اما این مطلب مهمی نیست. یعنی وبلاگ من انقدر سخیف و بی محتوا شده که بیام اینجا بنویسم که سریال نگاه میکنم؟ نه! اصلا!  

امشب شب اول محرمه؟ توی محرم بود خلاصه. سه شنبه هم بود. قرار گذاشتیم. بین هفته ی سی نهم و چهلم بود. نیومد! هه! یه بار دیگه قرار گذاشتیم! جمعه بود. اومد. دلم واسه حمید تنگ شده. نامردا حال میکنن زیر زیرکی. از همون اولش هم هر کی صداش در نمیومد، من بهش مشکوک بودم. حالا سال به دوازده ماه هم اون طرفی نمیرم. وقتی همه میرن هم من دیگه نمیرم. حالا این محرم هم فوقش چند تا دسته میان از جلوی خونه رد میشن و من به نشانه ی اعتراض ادای آدمهای بی تفاوت رو در میارم و یه چیزای بی معنی این تو مینویسم.  

برای آدمی مثل من دیگه خلی سخته به یه چیزایی مثلا بهشت اعتقاد داشته باشه! 

حالا اعتقاد که هیچی! یقین داشته باشه! 

یکی بیاد یه تعبیر عارفانه ای چیزی ارائه کنه و من یه مدت بتونم خودم رو گول بزنم. 

مثلا همین که اعمال ما مجسم میشوند و خوب باید توضیح بدیدها! 

یه جوری توضیح بدید که من تا حالا هر کاری کردم توجیه بشه!